√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه

ساخت وبلاگ

امکانات وب


-->-->-->

-->-->-->

-->-->-->-->-->-->

*بارش برف در وبلاگ*

-->-->-->-->-->-->



سلام

 

من یه دختر خوشگل بودم .با چشمای رنگی تعریف از خودم نباشه. با این 

 

 حال  با هیچ پسری 

 

 

 

دوست نشده بودم با این که خواستار زیاد داشتم . بلاخره با یه پسری آشنا 

 

 شدم که یه سال ازم 

کوچیکتر بود اونم مثل من خوشگل بود .قد بلند خوشتیب وعالی....

تا این که ازم درخواست کرد باهاش دوست شم اولا اصلا جدی نگرفتم 

 

حتی چند بار بهش گفتم 

 

بچه اما میگفت من با سن مشکل ندارم . بالاخره قبول کردم . بعد یه مدت 

منم بهش علاقه شدید 

 

پیدا کرده بودم. اولا خیلی خوب بود باهم دیگه خیلی خوب بودیم . 

 

 تا این که یه روز...


√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : داستان غم انگیز, نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 555 تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت: 10:26

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام

 

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

 

من 

 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

 


 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

 

ازدخترا20سال 

 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

 

خانواده 

 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : داستان واقعی , نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 547 تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت: 10:08